نگاهی به فیلم «The Banshees of Inisherin» - آیا خوب بودن به تنهایی کافیست؟!
The Banshees of Inisherin, 2022
Director: Martin McDonagh
هشدار: خطر لو رفتن داستان!
(این مقاله نظر شخصی من و نگاهی عمیق تر به محتوای فیلم است!)
نکته: اصطلاح «بنشی» در اسطوره های ایرلندی؛ پیرزنی مرموز یا عجوزه ایست که در روستاها بر سر راه مردم سبز می شود و حامل اخبار مرگ آن شخص یا افراد دیگر است!
آخرین ساخته ی «مارتین مک دونا»، سفری تراژیک به زندان درون انسانهاست! زندانی واقع در جزیره ای دور افتاده و در دل طبیعت شاعرانه ی ایرلند! جایی که غول تنهایی بر سر تمام ساکنان آن سایه افکنده!
به راستی در اینیشرین چه میگذرد؟
همه چیز با یک پایان آغاز می شود!
پایان یک دوستی!
رابطه «کالِم سانی لری» (با بازی برندن گلیسون) و «پادریک سالیبان» (با بازی کالین فارل) که ما شاهد دوران خوش ارتباطشان نبودیم، به یکباره با کناره گیری عجیب کالم از این دوستی، رو به جدایی می رود!
پادریک که ناباورانه در شوک تصمیم دوستش فرو رفته، عاجزانه تلاش می کند ارتباط خوش سابق با دوستش را بازیابی کند ...
این تمام داستان فیلم است!
اما در دل این داستان کوتاه، مفاهیم تأمل برانگیز دیگری نیز خود نمایی می کنند!
بیش از هر چیز، تنهایی!
همه چیز در بنشی های اینیشرین بوی تنهایی می دهد!
روستایی تنها در دل جزیره ای تنها و به دور از بخش اصلی کشور!
خانه هایی تنها و بدون همسایه!
حیواناتی تنها و بدون جفت!
و بلاخره مردمانی تنها ...
گویی پیدا کردن یک دوست و همدم در این روستا بزرگترین چالش انسانهاست!
با این تفاسیر، میتوان حدس زد که چرا پایان یک دوستی برای پادریک این چنین دردناک تمام می شود!
به هر حال، در این روستای عجیب و زیبا که اتفاقا باورهای مسیحی نیز در آن ریشه دوانده، آنچه که مردمانش از نبود آن رنج می برند آرامش درونیست! مهم نیست مرد قانون باشید یا پدر روحانی کلیسا و یا یک فروشنده ی فضول! در اینیشرین همه درگیر نفسانیات خودند!
روابط بین اشخاص بیش از آنکه بر پایه ی عشق و صداقت باشد، از روی تحمیل و ناچاریست!
شخصیت های اصلی فیلم هر کدام به نوعی خود را مشغول عادات، روابط و سرگرمی های بیرونی کرده اند تا بر خلأ درونی خویش سرپوش بگذارند!
( چه وضعیت آشنایی!)
تنهایی و پوچی در اینیشرین حقیقت تلخیست که گویا مردم نمی خواهند با آن مواجه شوند ...
در این میان؛ شخصیت کالِم، بیش از پیش به این تنهایی تن در می دهد!
او که موزیسینی افسرده و پا به سن گذاشته است، ناگهان به بیهودگی ارتباطش با پادریک پی می برد و خودخواهانه تصمیم می گیرد سالهای باقی مانده عمرش را صرف خلق موسیقی و اندیشه کند!
البته که این حق را دارد!
اما با آنچه که در ادامه ی داستان بر سر خود می آورد می توان حدس زد که این تصمیم او نیز بیش از آنکه از روی خرد و آگاهی باشد، فراری از یک روزمرگی و فرو رفتن در افکار سادومازوخیستی خویش است!
کالم بسیار تنهاست اما ظاهراً از تنهایی نمی هراسد!
آنچه که او را میآزارد پوچی است! در جایی می گوید؛ «پادریک آدم پوچی است که حرف های پوچی می زند و مصاحبت با وی هیچ چیز مفیدی به او اضافه نمی کند و فقط وقت و عمرش را هدر می دهد!»
او به دنبال ماندگاری در آینده است!
اعتقاد دارد آنچه از انسان باقی می ماند و ماندگار می شود تنها هنر است!
او که فرصت خود را اندک می یابد، تلاش میکند با خلق یک موسیقی از خود چیزی به یادگار بگذارد...
در مقابل اما، پادریک در لحظه است!
زندگی او علاوه بر یک دوستی خالصانه با کالِم، خلاصه شده در حیواناتش به خصوص الاغ کوچکش «جنی»
و البته خواهرش «شیوان» که با او زندگی می کند.
او به آینده فکر نمی کند، آنچه برایش مهم است بودن در لحظه و لذت بردن از آن است!
انجام کارها و صحبت های معمولی و روزمره او را خرسند می سازد!
پادریک با اینکه تنهاست اما به تنهایی فکر نمی کند!
وقتی خواهرش از او میپرسد: گاهی احساس تنهایی نمی کنی؟
در پاسخ با ناراحتی منزل را ترک می کند و میگوید: مردم دیوانه شده اند!
پادریک در روستا به خوب بودن و مؤدب بودن مشهور است! مؤدب ترین فرد روستا!
با این حال در اکثر اوقات به ساده لوحی و احمق بودن محکوم می شود!
او هنگامی که خودش است برای دیگران جذابیتی ندارد! مردم خصوصا دوستش کالم او را در حالت مستی بیشتر ترجیح می دهند!
برای پادریک اما خوب بودن به تنهایی کافیست ...
در سکانسی تأمل برانگیز؛ هنگامی که در حالت مستی به کالم می تازد، کالم خطاب به او می گوید: هیچکس سالها بعد فردی را به خاطر خوب بودنش به خاطر نمی آورد!
آنچه می ماند هنر است! موسیقی و شعر!
پادریک در جواب می گوید: اما پدر و مادر من اشخاص خوبی بودند، و من همیشه آنها را به یاد می آورم، درست مانند خواهرم ...
فیلم در این سکانس پرسشی عمیقی را مطرح می کند که شاید دغدغه ی بسیاری از انسان ها باشد!
آیا خوب بودن به تنهایی کافیست؟ یا برای ماندگار شدن باید چیزی از خود به یادگار گذاشت؟
در اینجا خالی از لطف نیست که پاسخ این پرسش را در چند بیت از اشعار بزرگان جست و جو کنیم:
حافظ می گوید:
نام نیک گر بماند زآدمی
به کز ماند سرای زرنگار از حافظ ...
سعدی نیز در جایی میگوید:
سعدیا، مرد نکونام نمیرد هرگز...
سنایی غزنوی همچنین میگوید:
دانی که زمانه جز احسان و نام نیک
حقا که هر چه هست به جز مستعار نیست
و اما خواجه عبدالله انصاری در شعری تکان دهنده اینطور میگوید که:
گر بر آب روی خسی باشی
گر بر هوا پری مگسی باشی
دلی به دست آر تا کسی باشی ...
بدین ترتیب، می توان حدس زد که خوب بودن به تنهایی برای انسان کافیست ...
با این حال قضاوت نهایی با شما!
همچنین ناگفته نماند که اشخاصی مثل این بزرگان، علاوه بر نام نیک، آثاری ماندگار نیز از خود به یادگار گذاشته اند ...
پس به نظر این بهترین حالت ممکن باشد!
نهایتا تقابل خوب بودن و تلاش برای ماندگار شدن، جنگی داخلی را بین دو دوست رقم می زند که اتفاقا آن طور که در فیلم می بینیم همزمان می شود با جنگی داخلی در کشور ایرلند!
پادریک در جایی با شنیدن صدای انفجار از بخش اصلی کشور می گوید:
«نمی دونم هدفتون از جنگ چیه اما در هر صورت امیدوارم موفق باشید!»
او که تلاش هایش برای بهبود ارتباطش با کالم نافرجام مانده، با طغیانی عجیب، ارزش هایش را زیر پا میگذارد!
حاصل این نزاع خون آلود، چیزی نیست جز تنهایی و پوچی بیشتر ...
پادریک حالا علاوه بر دوستش، الاغش جنی را نیز به واسطه این درگیری از دست می دهد!
علاوه بر این از بخت بد او، تنها هم صحبتش در روستا به جز کالم نیز که پسری جوان بود، و حتی خواهرش را نیز از دست میدهد!
او حالا تنهایی را بیش از پیش لمس می کند ...
در مقابل اما حاصل این جنگ برای کالم، از دست دادن خانه اش و از دست دادن یک دستش است! او که بعد از تمام کردن موسیقی اش دیگر انگیز ای برای زندگی ندارد حالا مابقی عمرش را باید بدون موسیقی و البته بدون تنها دوستش سپری کند ...
وقتی در سکانس پایانی کالم خطاب به پادریک می گوید: چند روزه صدای جنگ نمیاد ظاهراً باهم صلح کردند!
پادریک در جواب میگوید: مطمئنم بزودی دوباره شروع میکنن! بعضی مسائل نمیشه پشت سر گذاشت و این چیز خوبیه ...!
در نهایت جنگ داخلی دو دوست، مانند جنگ داخلی کشور به صلحی ظاهری می رسد!
جنگی که می توان گفت برنده ای نداشت و در واقع هر دو جناح بازنده بودند ...
پادریک با ادامه زندگی در اینیشرین در کنار حیوانات باقی مانده اش، باز هم خوب بودن و سادگی اش را انتخاب کرد و کالم نیز پوچ تر از قبل به راهش ادامه داد ...
بنشی های اینیشرین در پایان مخاطب را به فکر وا میدارد ...
فکر اینکه چگونه هر کدام از ما در حالی که در زندان درون خود با تنهایی دست و پنجه نرم می کنیم، به ظاهر انسان های شاد و اجتماعی هستیم...
اینکه براستی هدف از زندگی چیست؟
ما به چه قیمتی به روابط با دیگران تن می دهیم؟
آیا از لحظه ها لذت می بریم یا در گذشته و آینده سیر می کنیم؟
به راستی انسان پوچ چگونه است؟
و ... پرسش های دیگری که جای تفکر بسیار دارد ...
فیلم علاوه بر زیبایی های بصری و بازی های شگفت انگیز که با موسیقی متن دلنشین «کارتر بورول» همراه شده، درون مایه ای غنی نیز دارد که شاید کمتر به آن پرداخته شده ...
بنشی های اینیشرین را به تمام کسانی که در جست و جوی خویشتن هستند پیشنهاد می کنم ...
بهزاد جورابچی بخارائی
(۱۴۰۲/۰۱/۲۵)
دانلود موسیقی متن فیلم بنشی های اینیشرین:
banshes of inisherin soundtrack.mp3