یادداشتی بر فیلم «جنگجوی درون» - داستان یک تحول

 

این یک دلنوشته بر فیلمی است که در روزهای سخت و آشفتگی های درونی، همانند یک پادزهر وجودم را تسلی داد ...

 

سالها در آرشیو فیلم هایم گنجی نهفته بود که ساده لوحانه از کنارش عبور می کردم!

تصور می کردم با یک فیلم ورزشی و انگیزشی کلیشه ای مواجهم! مشابه صدها مورد دیگر که می شناختم!

غافل از اینکه در واقع این تنها یک فیلم نبود، بلکه داستان یک تحول بود! تحولی که ممکن است برای تک تکمان اتفاق بیافتد!

و چه خوشحالم که در دوران سر به هوایی به سراغش نرفته بودم! 

چراکه امروز بیش از پیش می فهمم که هر چیزی حتی تماشای یک فیلم به ظاهر ساده هم زمان خودش را در کائنات دارد!

پس زمان دیدناین فیلم نیز برای من در آستانه ی 30 سالگی فرا رسید!

و چه به موقع در اوج کش مکش های درونی ...

 

فیلم با یک جمله ی ساده آغاز می شود:

بر اساس رویداد های واقعی!

و  چه بی رحمانه در پایان، همین جمله وجودتان را به لرزه در می آورد!

چرا که داستان «دن میلمن» و تحول درونی اش آنچنان تکان دهنده است که کمتر کسی می تواند حقیقی بودن آنرا بپذیرد! 

با این وجود تردید بی فایدست!

 

 

 این داستان شگفت انگیز یک سیر و سلوک معنوی از جنس داستان های مشهور تاریخ است ...

موسی و خزر، شمس و مولانا، سقراط و افلاطون و ...

همان هایی که صدها بار شنیده بودیم و سرسری گرفتیم! با این تفاوت که این بار قرار نیست به قرن ها پیش سفر کنیم!

چرا که این روایت بیش از همیشه به عصر زندگی ما نزدیک است! پس شاید اینبار برایمان باور پذیر تر باشد! 

برای من که چنین بود شما را نمی دانم!

 

در هر صورت؛ داستان زندگی ژیمناست کار فیلم ما، در بحبوحه ی شلوغی افکارم، سیلی محکمی را به صورتم نواخت تا به یاد بیاورم دویدن کورکورانه و با عجله به سمت خوشبختی، نه تنها خوشبختی نمی آورد بلکه بیشتر آن را از من دور خواهد کرد!

و چه قانون عجیبیست این که؛ 

دست و پا زدن برای هر چیز، بیشتر موجب فرو رفتن در باتلاق تباهی انسان می شود تا نجات آن!

و این همان چیزی بود که «دن میلمن» آمریکایی  با بند بند وجودش لمس کرده بود ...

او که زندگیش را وقف رسیدن به یک موفقیت ورزشی کرده بود، و با غرور و تکبر تصور می کرد شکست ناپذیر است، در واقع در حال از دست دادن تک تک ثانیه های زندگیش بود...

درست مانند اکثر ما که در چرخه ی باطل روزمرگی دست و پا می زنیم و تصور می کنیم چه شناگرهای ماهری هستیم! حال آنکه در حقیقت چیزی جز نابینایان بدون عصایی نیستیم که مشغول رقابت دو سرعت با یکدیگرند ...

بله دردناک است ... ما در توهم زندگی کردن، زندگی را ازدست می دهیم

چارلز بوکفسکی  چه زیبا در جایی گفت: بعضی ها هرگز نمی‌ میرند و بعضی هرگز زندگی نمی‌کنند.

و این حکایت ما انسان هاست ...

 

 

دن میلمن اما در این تاریکی توانست نور را بیابد، او که در زندگی نفسانی خویش قوطه ور بود، پس از آشنایی با مردی اسرار آمیز که سقراط می نامیدش، انتخاب کرد تا به آموزه ها و مسیر سخت وی تن در دهد!

مردی که همانند سقراط یک هدایتگر به سوی درون بود! کسی که خدمت به خلق، زندگی در لحظه و رهایی از دام های ذهن را تعلیم میداد.

با این حال، مسیر او  به هیچ عنوان ساده نبود، اما شهامت قدم نهادن در آن و گذر از امواج سیل آسا و تحمل ضربه های سنگین و طاقت فرسای آن، نهایتا ساحل امنی را برای میلمن به ارمغان آورد که هر انسانی آرزویش را دارد ...

و چه زیبا زندگی یک انسان گم شده در تاریکی به روشنایی حقیقت منتهی شد ...

این می تواند داستان زندگی من و شما نیز باشد!

اما اینکه آیا همانند دن میلمن اراده ورود به این مسیر پر پیچ و خم  را داریم یا که ترجیح می دهیم اندر خم یک کوچه بمانیم؟

 پرسشیست که هر کس خود پاسخش را می داند ...

 

 

 

بهزاد جورابچی بخارائی

تیر ماه 1402

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵
از ۵
۱۰ مشارکت کننده